لبخند نزن اصغرم! لبخند نزن و اینگونه قلب محزون پدر را به آتش نکش! تو که تا لحظه ای پیش برای قطره ای آب پرپر میزدی، چگونه است که اکنون با گلوی خونین چشم گشوده ای و لبخند میزنی؟ می دانم که درآغوش پیامبر جای گرفته ای؛ اما من چه بگویم در جواب مادری که کودکش را برای سیراب کردن به من سپرده است؛ سکینه را چه بگویم که لحظه لحظه برای دیدنت بی تابی میکند؛ گوش کن! هنوز طنین صدای لالایی رقیه از خیمه می آید. آخر من چگونه بر چشمانی که هنوز باز مانده است خاک خواهم ریخت ؛ مرا یاری کن! چشمهایت را ببند و مرا اینگونه با لبخند خویش شرمنده مساز!