شهادت قاسم بن االحسن از دیدگاه مطهری
...گویی جوانی پشت سر اصحاب نشسته بود و مرتب سر می کشید که دیگران چه میگویند.وقتی که امام فرمود همه شما کشته می شوید این طفل با خود فکر کرد که ایا شامل منهم خواهد شد؟اخر بچه هستم شاید مقصود اقا این است که بزرگان کشته می شوندو من هنوز صغیرم.لذا رو کرد به اقا و عرض کرد:(و انا فی من یقتل؟)ایا من هم از کشته شدگانم یا نه؟حال ببینید ارزو چیست؟امام فرموداول من از تو یک سوال می کنم جواب مرا بده بعد من جواب ترا میدهم.من این طور فکر میکنم که اقا این سوال رامخصوصا کرد می خواست این سوال و جواب پیش بیاد تا مردم اینده فکر نکنند که این جوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد و نگویند این جوان درارزوی دامادی بود(اشاره به بخشی از سخنرانی استاد دارد که ایشون مفصلادر مورد تحریفات معنوی واقعه صحبت میکنند و اشاره به بخشی از باور عمومیدارند که تصور عوام این است که حضرت امام حسین در ارزوی دیدن عروسی قاسم بن الحسن بوده و در بحبوحه جنگ مراسمی شبه عروسی راه میاندازند!!!)
دیگر برایش حجله درست نکنند .لذا اقا ازش میپرسند:(کیف الموت عندک؟)
فرزند برادرم مرگ نزد تو چگونه است؟فورا گفت:احلی من العسل .
یعنی برای من ارزویی شیرین تر از این ازرو وجود ندارد!!منظره چقدر تکان دهنده است!اینهاست که حادثه را یک حادثه بزرگ میکنه و ما باید این حادثه را زنده نگه داریم .
چون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد و نه قاسم ابن الحسنی.امام بعد از از گرفتن این جواب فرمودند فرزند برادرم تو هم کشته میشوی :بعد ان تبلو ببلا العظیم...اما جان دادنت با دیگران خیلی متفاوت است و گرفتاری بسیار شدیدی پیدا میکنی .لذا روز عاشورا وقتی با اصرار زیاد اجازه رفتن گرفت از انجا که بچه بود زرهی مناسب سر او وجود نداشت کلاه خود مناسب با سرش نداشت و اسلحه و و چکمه مناسب با اندام او وجود نداشت .
نوشته اند عمامه ای به سر گذاشته بود همین قدر نوشته اند که این بچه بقدری زیبا بود که دشمن گفت:کانه فلقه القمر ..مانند ماه است!!راوی گفت دیدم بند یکی از پاهایش باز است
..و یادم نمیرود که پای چپش بود .از اینجا معلوم میشود چکمه پایش نبود ه است.
نوشته اند امام کنار خیمه ایستاده و لجام اسبش در دستش بود.معلوم بود منتظر است ...
یک مرتبه فریادی شنید!!!نوشته اندامام به سرعت یک باز شکاری روی اسب پرید و حمله کرد..ان فریاد فریاد :یا عماه..قاسم بود.
اقا وقتی به بالین این جوان رسید در حدود دویست نفر دور این بچه را گرفته بودند!!امام حمله کرد..
انها فرار کردند ..یکی از دشمنان پایین امده بود تا سر قاسم را ازبدنش جدا کند!!خودش زیر پای رفقایش پایمال شد
..(ان کسی را که میگویند در روز عاشورا در حالی که زنده بود زیر سم اسبها پایمال شد دشمن بود نه قاسم ابن الحسن)
بهر حال وقتی حضرت به بالین قاسم رسید گرد قبار زیاد بود و کسی نمی فهمید قضیه از چه قرار است..وقتی گرد و غبار فرو نشست دیدنداقا بر بالین قاسم نشسته..و سر قاسم را را به دامن گرفته و می فرمایند:عزیزکم!!
خیلی بر عمویت سخت است که تو او را بخوانی و نتواند اجابتت کند..
یا اجابت کند اما نتواند کاری برایت انجام دهد..
در همین حال بود که فریادی از جوان بلند شد و جان به جان افرین تسلیم کرد...